سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، بنده مؤمنِ درویشِ آزرمگین و عیالوارخود را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 86 خرداد 16 , ساعت 11:32 صبح

 

شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) از طالقانى از محمد بن یحیى صولى از ابوالعباس احمد بن عبدالله از على بن محمد بن سلیمان نوفلى از صالح بن على بن عطیه، نقل کرده است که گفت: علت بردن موسى بن جعفر (ع) به بغداد آن بود که هارون رشید مى‏خواست خلافت را براى پسرش محمد بن زبیده تمام کند. او چهارده پسر داشت. سه نفر را از میان آنان برگزید: محمد بن زبیده، که وى را ولى عهد خویش قرار داد. و عبدالله مأمون، او را جانشین محمد بن زبیده کرده بود و قاسم مؤتمن، که وى را نیز جانشین مأمون ساخته بود. هارون مى‏خواست این مسئله را به مردم اعلام دارد تا خاص و عام بر آن وقوف یابند. پس در سال 179 به زیارت کعبه آمد و به تمام آفاق نوشت تا فقها و علما و قرا و امیران در موسم حج به مکه آیند و خود راه مدینه را در پیش گرفت. على بن محمد نوفلى گوید: پدرم علت سعایت یحیى بن خالد از موسى بن جعفر (ع) را چنین نقل کرد: رشید، فرزندش محمد بن زبیده را در خانه جعفر بن محمد بن اشعث گذارد. یحیى از این امر ناراحت شد و گفت: اگر رشید بمیرد و خلافت به محمد رسد ستاره بخت من و فرزندانم به تاریکى گراید و کار به دست جعفر بن محمد و فرزندانش افتد . او از تشیع جعفر آگاه بود. پس نزد وى آمد و خود را متمایل به تشیع نشان داد. جعفر از این امر خشنود گشت و او را از تمام امورش آگاه ساخت و عقیده خود را درباره موسى بن جعفر (ع) به وى بازگفت. چون یحیى به خوبى از کار جعفر آگاه شد از او نزد رشید سعایت کرد. رشید احترام جعفر و پدرش را نگاه مى‏داشت و او را در هر کارى مقدم و مؤخر مى‏نمود و یحیى هر قدر که توانست پیش رشید از جعفر بدگویى کرد. تا آن که روزى جعفر به نزد رشید آمد و خلیفه در حق او اکرام بسیار کرد و میان آن دو گفت‏وگویى دراز در گرفت که نشانگر احترام جعفر و پدرش در نزد خلیفه هارون رشید بود. پس از این گفت‏وگو هارون دستور داد بیست هزار دینار به جعفر بپردازند. یحیى آن روز تا شب لب از سخن فرو بست سپس به رشید گفت: اى امیرمؤمنان! پیش از این درباره مذهب جعفر، شما را آگاه کرده بودم اما آن را نپذیرفتى. اما اینک دلیلى قطعى بر اثبات آن دارم. هارون گفت: چه دلیلى دارى؟ گفت: هیچ صله‏اى به جعفر نمى‏رسد جز آنکه وى یک پنجم آن را به سوى موسى بن جعفر مى‏فرستد. و من تردید ندارم که این کار را با همین بیست هزار دینارى که امروز صبح به وى دادى نیز کرده باشد. هارون گفت: این دلیل خوبى است. پس شبانه در پى جعفر فرستاد. هارون از مراتب سعایت یحیى نسبت به جعفر آگاه بود و جعفر و یحیى هر یک نسبت به هم دشمنى خود را نشان داده بودند. چون فرستاده هارون، شبانه نزد جعفر رفت وى اندیشناک شد که مبادا سخنان یحیى در هارون کارگر افتاده باشد و اینک وى را طلبیده تا به قتلش رساند. پس غسل کرد و مشک و کافور خواست و بدانها بر خود حنوط کرد و بردى بر روى جامه‏اش پوشید و به سوى رشید رفت . چون چشم رشید به او خورد و بوى کافور به مشامش رسید و برد را بر تن جعفر دید پرسید : جعفر این چه کارى است؟ گفت: اى امیرمؤمنان! من نیک مى‏دانم که از من نزد تو سعایت شده است. چون فرستاده‏ات در این هنگام از شب به دنبال من آمد ایمن نبودم از این که گفته‏هاى او درباره من مؤثر نیفتاده باشد و حالا مرا فراخوانده‏اى تا به قتلم برسانى. هارون گفت : نه چنین است. اما چنین خبردار شده‏ام که تو هر صله‏اى که دریافت مى‏دارى یک پنجم آن را به موسى بن جعفر (ع) مى‏دهى، و همین کار را با این بیست هزار دینار هم انجام داده‏اى، دوست داشتم از این امر آگاهى یابم. جعفر پاسخ داد: الله اکبر! اى امیرمؤمنان به یکى از خادمانت دستور ده به خانه‏ام رود و آن را سر به مهر آورند. پس رشید به یکى از خادمانش گفت: انگشترى جعفر را بگیر و با آن به خانه‏اش برو و آن بیست هزار دینار را بیاور. آنگاه جعفر نام کنیزى را که مال در نزد او بود، گفت و آن کنیز نیز بدره را سر به مهر به خادم خلیفه باز پس داد. خادم مال را براى خلیفه آورد. پس جعفر گفت: این نخستین دلیل بر دروغگویى کسى است که از من به نزد تو سعایت کرده. خلیفه گفت: حق با توست. اینک در کمال امنیت بازگرد من سخن هیچ کس را درباره تو قبول نمى‏کنم. یحیى همواره براى نابود کردن جعفر حیله به کار مى‏برد، ابن ابى‏مریم به یحیى گفت: آیا مرا به مردى از خاندان ابوطالب که رغبتى به دنیا دارد، راهنمایى نمى‏کنى تا بهره بیشترى از دنیا به او بدهم. گفت: آرى . من تو را به مردى با این صفت راهنمایى مى‏کنم و او على بن اسماعیل بن جعفر بن محمد است. پس یحیى به دنبال او فرستاد و به وى گفت: مرا از عمویت و از پیروانش و مالى که براى او برده مى‏شود خبر ده. على بن اسماعیل گفت: من از اینها که گفتى آگاهم. و به سعایت از عمویش پرداخت.

نگارنده: مقصود یحیى از یافتن چنان فردى که خواهان و شیفته دنیا باشد، براى این بود که بتواند به واسطه او شیعیان موسى بن جعفر و مالى را که براى او برده مى‏شد، شناسایى کند. او مى‏خواست بداند که آیا جعفر بن محمد بن اشعث هم از شیعیان امام کاظم (ع) است و به آن حضرت پول مى‏دهد؟ تا این خبر را به رشید رساند و بدین وسیله جعفر را از میان بردارد و به دنبال آن درباره امام کاظم (ع) خبر چینى کند و موجبات قتل او را فراهم آورد . یحیى از انتقال خلافت به امین اندیشناک بود و قبلا گفتیم که امین تحت تربیت و پرورش جعفر قرار داشت. از این رو یحیى مى‏ترسید که با روى کار آمدن امین، ستاره دولت برامکه به افول گراید. حال آن که او نمى‏دانست خداوند در کمین هر ستمگرى نشسته است و هر که براى برادرش چاهى کند خداوند نخست خود او را در آن گرفتار سازد و هر که شمشیر ستم بیاهیخت خود بدان کشته شد. و درباره یحیى دیدیم که چنین شد. دولت او و دولت فرزندانش در زمان حیات هارون رشید و پیش از آن که خلافت به امین منتقل شود، دستخوش انقراض و نابودى شد و هارون به فجیع‏ترین وضعى، یحیى و فرزندان او را کشت و در واقع انتقام امام کاظم (ع) را در دنیا از ایشان ستاند. و حال آن که عذاب آخرت به مراتب دردناک‏تر و خوارکننده‏تر خواهد بود. در روایتى است آن که علیه وى سخن‏چینى کرد برادرزاده‏اش موسوم به محمد بن اسماعیل بن جعفر بود. ابن شهرآشوب در مناقب نویسد: محمد بن اسماعیل بن صادق (ع) پیش عمویش موسى کاظم (ع) بود و نامه‏هاى آن حضرت به پیروانش را در گوشه و کنار، او مى‏نوشت پس چون رشید به حجاز آمد به نزد او رفت و از عموى خویش سعایت کرد. وى به رشید گفت: مگر نمى‏دانى در زمین دو خلیفه‏اند که خراج براى آنها برده مى‏شود؟ رشید گفت: واى بر تو ! من و چه کس دیگر؟ گفت: موسى بن جعفر. آنگاه اسرار محرمانه امام کاظم (ع) را فاش کرد و رشید هم آن امام را دستگیر کرد. محمد در نزد رشید مقام و جایگاه یافت و امام کاظم (ع) بر او نفرین کرد و دعایش درباره محمد و فرزندانش به استجابت رسید.

کشى به سند خود از على بن جعفر بن محمد (ع) نقل کرده که گفت: محمد بن اسماعیل بن جعفر نزد من آمد و از من درخواست کرد تا ابوالحسن موسى (ع) خواهش کنم که به او اجازه سفر به سوى عراق را صادر کند و از وى راضى باشد و او را سفارشى نماید. على بن جعفر گوید : من از رساندن پیغام محمد بن اسماعیل امتناع کردم تا آن که امام براى وضو داخل شد و بیرون رفت و این هنگام، وقتى بود که من مى‏توانستم با امام خلوت کنم و با او سخن گویم . چون امام بیرون آمد عرض کردم: برادر زاده‏ات محمد بن اسماعیل از تو اجازه سفر به عراق را مى‏خواهد و خواستار آن است که به او وصیتى نمایى. امام به او اجازه داد و چون به مجلس خویش بازگشت محمد بن اسماعیل بر پاخاست و گفت: اى عمو! مرا سفارشى فرماى. امام (ع) فرمود: تو را سفارش مى‏کنم که در ریختن خون من از خدا بترسى. محمد گفت: خدا لعنت کند کسى را که در ریختن خون تو تلاش مى‏کند. سپس گفت: اى عمو! مرا وصیتى کن. امام فرمود : تو را وصیت مى‏کنم که از ریختن خون من از خداوند بترسى. آنگاه على بن جعفر گفت: سپس امام (ع) بدره‏اى به او داد که در آن یک صد و پنجاه دینار بود. محمد آن را ستاند. سپس امام بدره دیگرى به وى داد که آن هم یک صد و پنجاه دینار بود. محمد آن یکى را هم گرفت . سپس امام دستور داد یک هزار و پانصد درهم به محمد بپردازند. من درباره پرداخت این همه صله به محمد، سخنى گفتم و اظهار داشتم در این باره زیاده روى کردید. فرمود: براى این که وقتى محمد از من مى‏برد حجت من در پیوست با او محکم‏تر باشد. پس محمد به سوى عراق رهسپار گردید. چون به بارگاه هارون رسید ـ پیش از آن که نزد هارون رود لباس سفرش را عوض نکرد ـ از هارون اجازه ورود خواست به حاجب او گفت: به امیرمؤمنان بگو محمد بن اسماعیل بن جعفر بن محمد بر در است. حاجب به وى گفت: نخست از اسب پایین آى و لباس راهت را تغییر ده و بازگرد تا تو را بدون کسب اجازه به درون فرستم. اینک امیرمؤمنان خوابیده است. پس محمد گفت: امیرمؤمنان را آگاه کن که من آمده‏ام و اجازه آمدن نداشته‏ام. پس حاجب به درون رفت و پیغام محمد بن اسماعیل را به هارون بازگفت. هارون اجازه ورود داد. محمد داخل شد و گفت: اى امیرمؤمنان در زمین دو خلیفه‏اند. موسى بن جعفر در مدینه که خراج براى او برده مى‏شود و تو در عراق که برایت خراج آورده مى‏شود. و هر دم به لفظ جلاله سوگند مى‏خورد. پس هارون دستور داد به وى صد هزار درهم ببخشند. چون محمد درهمها را بگرفت و به خانه‏اش آورد، شبانه درد حناق گرفت و بمرد و فرداى آن پولى که رشید به او داده بود، دوباره به سوى رشید برده شد.

در برخى از روایات است: آن کس که از امام کاظم (ع) بدگویى کرد، برادرش محمد بن جعفر بود. صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) به سند خود نقل کرده است که محمد بن جعفر بر هارون رشید داخل شد و بر او سلام خلافت گفت، سپس اظهار داشت: گمان نمى‏کردم در زمین دو خلیفه باشد تا آن که برادرم موسى بن جعفر را دیدم که بر او سلام خلافت گفته مى‏شد. و از جمله کسانى که از موسى بن جعفر (ع) سعایت مى‏کردند یکى هم یعقوب بن داوود بود.

البته بعید نیست که هر یک از اینها در پیشگاه هارون مرتکب سعایت و بدگویى از امام کاظم (ع) شده باشند. در کشف الغمه آمده است: گویند گروهى از اهل بیت امام کاظم (ع) به سعایت از او پرداختند که محمد بن جعفر بن محمد برادرش و محمد بن اسماعیل بن جعفر، برادر زاده‏اش از اینان بودند.

شیخ مفید در ارشاد و شیخ طوسى در الغیبة، با چند سند، روایتى آورده‏اند که با روایت صدوق جز در برخى از جزییات اشتراک ندارد. اینان گویند: رشید در این سال براى گزاردن حج بیرون شد و ابتدا به مدینه آمد و ابوالحسن موسى (ع) را دستگیر کرد. گفته شده است : چون رشید به مدینه آمد امام کاظم (ع) همراه با گروهى از بزرگان مدینه به استقبال وى آمدند و همگى از استقبال رشید بازگشتند. پس رشید شبانه برخاست و به سوى مرقد رسول خدا (ص) رهسپار شد و عرض کرد: اى رسول خدا! من از کارى که قصد آن کرده‏ام از تو پوزش مى‏طلبم . مى‏خواهم موسى بن جعفر را به زندان افکنم او خواهان پراکندگى میان امت تو و ریختن خون ایشان است. سپس دستور دستگیرى امام را صادر کرد. آن حضرت را در مسجد دستگیر کردند و ایشان را نزد هارون بردند. پس بر او زنجیر زد و هودج خواست. امام را در یکى از آنها بنهاد و بر استرى سوار کرد و هودج دیگرى را خالى بر روى استرى دیگر نهاد و هودج سوم را بر استر دیگر. و دو استر را در حالى که هر دو هودج پوشیده داشتند و با آنها جماعتى همراه بودند از خانه‏اش بیرون فرستاد. پس جماعت دو گروه شدند، گروهى با یکى از آن هودجها راه بصره را در پى‏گرفتند و گروهى راه کوفه. و امام کاظم (ع) در هودجى بود که به سوى بصره مى‏رفت. انگیزه این کار رشید آن بود که کار ابوالحسن (ع) را از نظر مردم پوشیده دارد. وى به آن جماعتى که در پس هودج امام کاظم (ع) در حرکت بودند دستور داده بود تا امام را به عیسى بن جعفر بن منصور، که در آن هنگام عامل وى در بصره بود، تحویل دهند .

امام به وى تحویل داده شد و یکسال در نزد او در حبس ماند. تا آن که رشید درباره کشتن وى با عیسى بن جعفر مکاتبه کرد. عیسى گروهى از خاصان و محرمان راز خود را فراخواند و درباره دستور خلیفه با آنان به مشورت پرداخت. آنان به عیسى پیشنهاد دادند که دست از این کار بازدارد و خود را از آن معاف کند. پس عیسى نامه‏اى به رشید نگاشت و در آن گفت : کار موسى بن جعفر و حبس او به درازا انجامید. من از احوال او اطلاع دارم و در طول این مدت جاسوسها بر او گماشته‏ام پس هیچ‏گاه او را خسته از عبادت نیافتم. و کسانى را مأمور گذاشته‏ام تا بشنوند که او در دعایش چه مى‏گوید. بنابر گزارش آنان، او نه بر تو نفرین مى‏کند و نه بر من و نه ما را به بدى یاد مى‏آورد. براى خودش هم جز طلب مغفرت و طلب رحمت دعایى نمى‏کند. پس اگر کس فرستى من موسى بن جعفر را به او تسلیم کنم و گرنه وى را از زندان آزاد سازم، که من از حبس کردن او به تنگ آمده‏ام. روایت شده که برخى از جاسوسان عیسى بن جعفر به او خبر دادند که بسیار شنیده‏اند که موسى بن جعفر این دعا را مى‏خواند: «اللهم انک تعلم انى کنت اسئلک ان تفرغنى لعبادتک اللهم و قد فعلت فلک الحمد» .

پس رشید به سوى عیسى بن جعفر بن منصور کسى را گسیل داشت و امام را تحویل گرفت و او را به بغداد برد و به فضل بن ربیع تسلیم کرد. امام مدت درازى در زندان بغداد به سر برد .

شیخ مفید در ارشاد نویسد: رشید گوشه‏اى از تصمیم خود درباره امام کاظم (ع) را با فضل بن ربیع در میان نهاد، اما فضل از آن سر باز زد. پس رشید طى نامه‏اى به فضل بن ربیع دستور داد که موسى بن جعفر را به فضل بن یحیى سپارد. چون فضل بن یحیى آن حضرت را تحویل گرفت، وى را در یکى از اتاقهاى خانه‏اش جاى داد و جاسوسان بر او گماشت.

آن حضرت همواره به عبادت مشغول بود. شب را تماما با خواندن نماز و قرائت قرآن و دعا زنده مى‏داشت و در بیشتر روزها، روزه مى‏گرفت و هیچ‏گاه رخ از محراب برنمى‏تافت. فضل بن یحیى بر امام سخت نمى‏گرفت و او را مورد اکرام قرار مى‏داد. رشید که در آن هنگام در رقه بود از این امر آگاه شد و بر او خرده گرفت و وى را به کشتن موسى بن جعفر (ع) فرمان داد. اما فضل از این فرمان اطاعت نکرد و پیشقدم نشد. رشید از این بابت خشمگین شد و خدمتگزارش، مسرور، را فراخواند و به او گفت: هم اینک به بغداد روانه شو و فورا به دیدار موسى بن جعفر برو. اگر دیدى او در راحت و رفاه است، این نامه را به عباس بن محمد برسان و بگو هرچه در آن است اجرا کند. سپس نامه دیگرى خطاب به سندى بن شاهک، به آن خدمتگزار داد که در آن وى را به اطاعت از عباس فرمان داده بود. مسرور به بغداد آمد و به خانه فضل بن یحیى رفت کسى نمى‏دانست او براى چه کارى آمده است. سپس به نزد موسى بن جعفر (ع) رفت و دید حال او همان گونه است که به رشید خبر داده‏اند. سپس از آنجا به سوى عباس بن محمد و سندى بن شاهک رفت و نامه‏هاى هر یک را به آنها داد. هنوز مدتى از رفتن فرستاده رشید از پیش آن دو نگذشته بود که وى بشتاب به سوى خانه فضل بن یحیى روانه گشت فضل با شگفتى و ترس همراه فرستاده رشید روانه شد تا به نزد عباس بن محمد رفت. عباس تازیانه و عقابین طلبید و از فضل خواست لباسش را بکند و سپس سندى یک صد ضربه شلاق بر او زد. فضل بن یحیى بر خلاف حالتى که داخل شده بود؟ با چهره‏اى آشفته بیرون رفت و به مردمى که در سمت راست و چپ او بودند سلام مى‏کرد. مسرور هارون را از آنچه پیش آمده بود مطلع کرد و هارون دستور داد موسى بن جعفر را به سندى بن شاهک تسلیم کنند.

هارون خود مجلس با شکوهى ترتیب داد و گفت: اى مردم! فضل بن یحیى مرا نافرمانى کرده و از اطاعت من سرتافته است. و من مى‏خواهم او را لعنت کنم. پس شما نیز بر او لعنت فرستید . از هر سوى مجلس فریاد لعنت بر فضل به هوا خاست به طورى که خانه به لرزه درآمد. این خبر به گوش یحیى بن خالد رسید. پس به سوى هارون روانه شد و از در دیگر وارد مجلس هارون شد و از پشت سر وى درآمد به گونه‏اى که هارون متوجه او نبود. سپس گفت: اى امیرمؤمنان به من بنگر، هارون شگفت زده به او گوش فرا داد. یحیى گفت: فضل، جوان است و من ترا در مقصودى که دارى یارى مى‏کنم. پس هارون به او نگریست و خوشحال شد و روى به مردم کرد و گفت: فضل در کارى مرا نافرمانى کرد و من او را لعنت کردم. اینک او توبه آورده و به طاعت من بازگشته است پس شما نیز با او دوستى کنید. حاضران گفتند: ما با کسى که با تو دوستى کند دوست و با دشمنانت دشمنیم و اینک دوستى او را مى‏پذیریم. سپس یحیى بن خالد با فرستاده از محضر هارون خارج شد و به بغداد رفت. مردم مضطرب بودند. یحیى چنین وانمود کرد که براى راست کردن امور روستاها و بازدید از کار عمال بدانجا آمده است و چند روزى نیز به این کارها پرداخت. آنگاه سندى بن شاهک را فرا خواند و درباره کار موسى بن جعفر به او فرمان داد و او نیز فرمان وى را اجرا کرد. آنچه سندى بدان مأمور شده بود، کشتن موسى بن جعفر (ع) بود. سندى غذاى موسى بن جعفر (ع) را مسموم کرد. گویند او خرماى آن حضرت را مسموم ساخت و امام نیز از آن بخورد و سه روز بعد، در حالى که از اثر آن سم تب کرده بود، درگذشت .

چون موسى بن جعفر (ع) بدرود حیات گفت، سندى بن شاهک فقها و بزرگان بغداد را که هیثم بن عدى و عده‏اى دیگر نیز در میان آنان بودند، حاضر کرد. آنان به پیکر امام نگریستند . هیچ نشانى از زخم و خراش بر بدن آن حضرت نبود. وى از آنان گواهى گرفت که موسى بن جعفر (ع) بر بستر مرده است. آنان نیز بدان گواهى دادند. سپس پیکر موسى بن جعفر را بیرون آورده بر جسر بغداد نهادند و بانگ برآورده شد که این موسى بن جعفر است که مرده. بیایید و او را ببینید. مردم در چهره امام (ع)، که اینک مرده بود، مى‏نگریستند. عده‏اى مى‏پنداشتند امام موسى (ع) همان امام قائم منتظر است و حبس او را همان غیبت امام قائم از انظار، قلمداد کرده بودند. پس یحیى بن خالد دستور داد بانگ زنند که این همان موسى بن جعفر است که شیعیان مى‏پندارند نمرده است. پس بدو بنگرید. مردم به جسد بى‏جان امام نگریستند. آنگاه آن حضرت را بردند و در مقابر قریش در باب التبن به خاک سپردند. این مقبره، از دیر باز محل دفن بنى‏هاشم و بزرگان مردم بود.

روایت شده است که چون لحظات مرگ آن حضرت (ع) نزدیک شد، از سندى بن شاهک درخواست تا دوست مدنى وى را که نزدیک خانه عباس بن محمد در مشرعة القصب ساکن بود، بر بالین وى آورد تا کار غسل و کفن آن حضرت را بپردازد سندى نیز چنین کرد.

سندى گوید: از موسى بن جعفر اجازه خواستم تا کار کفن او را انجام دهم. اما وى اجازه نداد و فرمود: ما خاندانى هستیم که مهر زنانمان و هزینه نخستین حجمان و کفنهاى مردگانمان باید از اموال پاک خودمان باشد. من خود کفنى دارم. مى‏خواهم فلان دوستم کفن و دفن مرا انجام دهد. آن غلام نیز بر بالین امام حضور یافت و کار کفن و دفن وى را بپرداخت.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAIF2.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ